بی خوابی ات ...

ساخت وبلاگ
آمدم با او خداحافظی کنم دیدم تحمل دردش را ندارم...گفتم دوباره از نو برایش دلبری کنم شاید اثر کرد و دست از دوست نداشتنم برداشت و دلش لرزید دیدم تمام عاشقانه هایی که بلد بودم ته کشیده و دلم را حاجت روا نکرده...گفتم دو سه ماهی دور و برش آفتابی نشوم شاید با پای خودش سراغم آمد و دلش برایم تنگ..دیدم نهایت صبر خودم دو سه روز بیشتر نمیشود و دیوانه ترش می شوم..گفتم اصلا این چه کاریست ؟بگذار همینجور میان زمین و هوا بمانم و همچنان یک طرفه دوستش داشته باشم..پاییز هم که دارد می آید و هوایش پر است از نعشگیه عشقه زیاد.. صبر کنم این برگ ریزان آخر را هم بگذرانم و زمستان که آمد یک شبه خیلی سرد که استخوان می ترکاند میروم کنار تیر چراغ برق زانو بغل میکنم تا صبح همانجا زانو بغل میکنم تا هم آتش دلم سرد شود و هم قصه ی زندگی ام تمام..پ ن: من حتا تحمل به دوش کشیدن روح خودم را ندارم.انزوا لذت بخش تر است..حس می کنم از تبعات رسیدن به مرز چهل سالگی باشد..خیال میکنم زندگی از چهل سالگی به بعد درد کمتری دارد.از دست دادنی ها از دست رفته اند و هرچه قرار بوده به دست بیاوریم توی مشتمان هستند..آه کشیدن هایمان را هم توی سی سالگی کشیده ایم و چیز دیگری نمانده..چهل سالگی فقط چایی می چسبد با طعم هل و دارچین.. بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 5:15

به تن ات شدیدا نیاز دارم..به بغل کردنت از رو به رو ...قول میدهم پنج دقیقه بیشتر طول نکشد...بغلت کنم و شال قرمز دور گردنت را توی دهانم فرو ...که صدای زجه زدنم خفه باشد و کسی نفهمد..دو سه تا هم فشار محکم آغوشت " توی سینه ام..آدمه تحمل پنج دقیقه ایی ام هستی؟؟؟میشود آن نم بارانی که قرار است به وقت پاییز از روی برگ درختهای چنار به مشامم بخورد" اجازه دهی میان موهایت پیدا کنم و عمیق بو بکشم بی آنکه خجالت زده شوی؟؟؟اینهایی که دارم میگویم عاشقانه نیست ها؟؟همه اش از سر دلتنگی زیاد و پس مانده های غم هایی ست که در گذشته فرصتی برای فریاد زدنشان پیدا نکردم...فقط..وقتی محکم در آغوش بگیرمت..احتمال دارد احساس خفگی پیدا کنی و صدای رهایم کن ات را هرگز نشنوم...قول بده به محض آزرده شدنت با ناخن های بلندنت توی کمرم چنگ بزنی..تا از این خلسه ی لعنتی بیدار شوم و یادم بیاید تو را در آغوش کشیده ام..که دچار قتل غیر عمد نشوم..به تن ات شدیدا نیاز دارم...آدم تحمل پنج دقیقه ایی ام هستی؟؟..پ ن: واقعن چرا هنوز مانده ام و تمام نمی شوم؟؟؟ بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 5:15

امشب که قرار است به خوابم بیایی اتاقم را مرتب کرده ام یک گلدان شیشه ایی با چند تا شاخه گل یاس گذاشته ام روی میز.از آنجایی که میدانستم فقط به موسیقی بی کلام علاقه داری یکی دوتا از آنها که دوست داشتی مخصوصا هتل کالیفرنیا را آماده کرده ام تا وقتی از پنجره وارد شدی برایت پلی کنم .نمیدانم برای سورپرایز کردنت همان تابلوی نقاشی گل آفتابگردان که دوست داشتی و به دیوار آویزان کرده ام کافیست؟یا مثلا جعبه ایی کادوپیچ شده روی میز دو نفره مان که داخلش عروسک پارچه ایی چشم دکمه ایی دوران کودکی ات که گم کرده بودی و هیچوقت نگفتم که من دزدیده بودمش؟؟ حتی احتمال دارد با دیدنش از من دلخور شوی ولی مطمنم آخر ماجرا مرا می بخشی.. راستش من هیچگاه علاقه ایی به عروسک نداشتم" اما از بس بغلش کرده بودی و بوی آغوشت را گرفته بود به سرم زد یواشکی قاپش بزنم و شبهایی که دلتنگی نفسم را می برد " عطر جا مانده از آغوشت روی پرزهای نخی اش را چشم بسته بو بکشم تا مُردنم از دوری ات به تعویق بیوفتد..امشب که قرار است به خوابم بیایی میخواهم دستت را آنقدر محکم بگیرم تا وقتی بیدار شدم واقعا داشته باشمت و برعکس همیشه که بیدار میشدم این بار به جای بالشت که با پنجه هایم فشرده بودم" انگشتانت توی دستهایم قفل شده باشد و نگذارم خیال و رویا تو را با خودش ببرد و من بمانم و انبوهی از پر قو و پنبه های له شده توی مشتم...آب گلدان شیشه ایی یاس را هم عوض کردم و پنجره را بازه باز ..امشب حتما بیا"نرو...بمان...حتا شده بخاطر عروسک پارچه ایی چشم دکمه ایی ات....پاورقی:من خیلی از آدمها را مجبورم نقش بازی کنم جز خوده واقعی ام.می ترسم خوده واقعی ام را برای کسی تعریف کنم و درکی از آن نداشته باشد و توی گوش بقیه پچ پچ کند فلانی دیوانه شده...من خیلی از بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 36 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 5:15

اصلا قرار نبود اینجور باشد.باور می کنی من از مرزهای دق مرگی هم عبور کرده ام و هنوز زنده ام.؟باور میکنی حتا دیگر غصه ی نداشتن هیوا را نمی خورم.؟آن اوایل خیال می کردم واقعن از پس پرده های تاریک دستش را دراز می کند و همه چیز مثل کتاب قصه های دوران کودکی ام شیرین تمام می شود..نمی دانستم آن کلاغ نگون بختی که بازنده ی همیشگی خط آخر کتاب قصه هایم بود خود من باشم..دلم را به چه چیز این آدمها خوش کنم و از زیستن کنارشان خیالم ایمن باشد و هر موقع بغض" خفه ام کرد برایشان درد و دل کنم ؟به گرسنگان جنسی که همیشه آب دهانشان از لب و لوچه آویزان است؟ چطور می شود این نقطه از زندگی که حتا صدای سلام گفتن آدمهایش بوی تعفن می دهد و روح را مسموم کرده تحمل کرد ؟ من که دیگر دور دلبستگی به چشمهای مشکی و مژه های بلند و لبخند ژکوند را خط کشیده ام و به کتانی هایم گفته ام راه رفتن کنار یک جفت کفش زنانه با پاشنه هایی که صدای تق تق می دهد را برای همیشه از سرتان بیرون کنید.!! چرا این روزهای لعنتی دست از سر بی صاحبم بر نمی دارند؟..مگر نمیداند تحمل این مدل زندگی کردن میان آدمها را ندارم..؟مگر ندیده بود تنهایی ام را با یک آینه ی کوچولو برای شمردن موهای سفیدم توی اتاق در بسته دوست تر میدارم..؟و پاییز را که نزدیک است.؟؟پ ن : دست از سر بی صاحبم بردار.. درد تازیانه و پر قو برای آدمی که تمام شده فرقی ندارد.هر دو کشنده است.. بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 40 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 12:56