اصلا قرار نبود اینجور باشد.باور می کنی من از مرزهای دق مرگی هم عبور کرده ام و هنوز زنده ام.؟باور میکنی حتا دیگر غصه ی نداشتن هیوا را نمی خورم.؟آن اوایل خیال می کردم واقعن از پس پرده های تاریک دستش را دراز می کند و همه چیز مثل کتاب قصه های دوران کودکی ام شیرین تمام می شود..نمی دانستم آن کلاغ نگون بختی که بازنده ی همیشگی خط آخر کتاب قصه هایم بود خود من باشم..دلم را به چه چیز این آدمها خوش کنم و از زیستن کنارشان خیالم ایمن باشد و هر موقع بغض" خفه ام کرد برایشان درد و دل کنم ؟به گرسنگان جنسی که همیشه آب دهانشان از لب و لوچه آویزان است؟ چطور می شود این نقطه از زندگی که حتا صدای سلام گفتن آدمهایش بوی تعفن می دهد و روح را مسموم کرده تحمل کرد ؟ من که دیگر دور دلبستگی به چشمهای مشکی و مژه های بلند و لبخند ژکوند را خط کشیده ام و به کتانی هایم گفته ام راه رفتن کنار یک جفت کفش
زنانه با پاشنه هایی که صدای تق تق می دهد را برای همیشه از سرتان بیرون کنید.!! چرا این روزهای لعنتی دست از سر بی صاحبم بر نمی دارند؟..مگر نمیداند تحمل این مدل زندگی کردن میان آدمها را ندارم..؟مگر ندیده بود تنهایی ام را با یک آینه ی کوچولو برای شمردن موهای سفیدم توی اتاق در بسته دوست تر میدارم..؟و پاییز را که نزدیک است.؟؟پ ن : دست از سر بی صاحبم بردار.. درد تازیانه و پر قو برای آدمی که تمام شده فرقی ندارد.هر دو کشنده است.. بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 40 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 12:56